به هنگام رفتن چو ره را بساخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت
بدو گفت هر چند رأی بلند
تو داری، مرا نیست چاره ز پند
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود، نزد پیر آزمایش فزون
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را
خردمند به پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست
کنون چون به شاهی رسیدی زبخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت
نگه کن که چون کرد باید شهی
بیآموز آیین و راه مهی
چهارست آهوی شاه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار
یکی خیره رأیی دوم بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی
خرد شاه را برترین افرست
هش و دانشش نیک تر لشکرست
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیک تر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند، او نگیرد زکس
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار
دل شاه ایمن بر آن کس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست
شه از داد و بخشش بود نیکبخت
کرا بخشش و داد نیکوست بخت
چو خواهی که شاهی کنی راد باش
به هر کار با دانش و داد باش
کهن دار دستور و فرزانه رای
به هر کار یکتا دل و رهنمای
سپه دار و گنج آکن و غم گسل
کدیور به طبع و سپاهی به دل
نکوکار و با دانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست
خردمند کن حاجب و خوب کار
طرازنده درگه و بزم و بار
به دیدار باید که نیکو بود
کجا پرده روی کار او بود
به هنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هر کس نگاه
نکو خط و داننده باید دبیر
شمارنده چابک دل و یادگیر
ز دل بنده شاه و دارنده راز
به معنی از اندیشه دوشیزه ساز
چو این هرسه زین گونه آری به دست
سپه ساز گردان خسرو پرست
یلانی کشان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده برتاختن
که در جنگ بر چشم کشته پسر
نهد پای و، از کین نتابد پدر
همه روز فرمایشان دار و برد
سواری و شور سلیح و نبرد
نباید که بیکار باشد سپاه
نه آسوده از رنج و تدبیر شاه
نکودار مر مردم خویش را
همان پارسا مرد درویش را
همه کار سازانت از کم و بیش
نباید که ورزند جز کار خویش
کند هرکس آن کار کاو برگزید
بدان تا بود کار هرکس پدید
سلیح ایچ در دست شهری گروه
نشاید،که شه را نباشد شکوه
نباید مهان سپه سربه سر
که پیوند سازند با یکدیگر
نشاید که هم پشت باشند هیچ
مگر در گه رزم کردن پسیچ
کسی کاو به جایت سزد شهریار
ورا از بر خویشتن دور دار
به هر کهتر اندر خورش کن نگاه
سزای هنر ده ورا پایگاه
گرت کهتری بر دل آید گران
چو دارد هنر ورگران منگر آن
که را دوست داری و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست
به بیداد مستان تو چیزی ز کس
به دادو ستد راستی جوی و بس
میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی ازو آشکار و نهان
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی به دارو بپرداز ازوی
دروغ و گزافه مران در سخن
به هر تندیی هرچه خواهی مکن
که شه برهمه بدبود کامکار
چو گردد پشیمان نیاید به کار
میان دو تن چو کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری
نشاید زهی گاو دوشای و رز
که بکشی چو مانی تو درکار وارز()
به کشت و به ورز کشاورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبرآب خویش
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و باکس به زودی مخند
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان ازو بی گناه
چو نیکی نمایدت گیتی خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
کرا با تو گویند بد بیشتر
چو نبود گنه دان که هستش هنر
درختی که دارد فزونتر براوی
فزون افکند سنگ هرکس براوی
منه نو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
همه راهی از رهزنان پاک دار
مدار از در دزد جز تیغ و دار
چو بنشینی از گردت آن را نشان
که دارند دردل ز مهرت نشان
به جفت کسان چشم خود را مروش
بترس از خدا وآن جهان را بکوش
بود مه گناهی که نامد تباه
ازو کاو بود داور هرگناه
در داد بردادخواهان مبند
زسوگند مگذر نگه دار پند
چو نیکی کنی و نیاید به بار
بدی کن مگر بهتر آید به کار
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان
ببین تازکردار شاهان پیش
چه به بد همان کن توآیین خویش
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را
همه کارمردان با داد کن
سخنشان به هر انجمن یادکن
پژوهندگان دار بر راه رو
همی دان نهان جهان نو به نو
بدان کار ده کاو نجوید ستم
نه آن را که افزون پذیرد درم
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز
ز دانندگان فیلسوفی گزین
ازو پرس هر چیز و با او نشین
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد به در
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چوگردد بلند
مکن هیچ بدبینی از دیگران
وگر نیک بینی توخو کن برآن
خورش پاک ازآن خور که نگزایدت
به اندازه و آن گه که به بایدت
پزشکان گزین دار و فرزانه رأی
به هردرد دانا و درمان نمای
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن سست و جان کم کند،روی زرد
چوخواهی کهی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی
چنان کن که همواره برتخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش
گه بار مگذار و مگمار کس
به شمشیر از افراز سر یا زپس
به کس راز مگشای درهرپسیچ
بداندیش را خوار مشمار هیچ
کرا ترس و بیمی کنی گونه گون
به سوگند کن تا بترسد فزون
چو با موبدان رأی خواهی زدن
به همشان مخوان جز جدا تن به تن
ز هریک شنو پس مهین برگزین
چنان کاین نه آگاه از آن آن از این
به کس روی منمای جز گاه گاه
به هر هفته ای برنشین با سپاه
به ره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دور باز
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست
ز بن با زنان با ستیزه مکوش
وزیشان نهان خویشتن دارگوش
به نیکویی آکن چو گنج آکنی
به دانش پراکن چو بپراکنی
ازآن کش روان باخرد بود جفت
کسی باد دستی ز رادی نگفت
به نامه درشتی فراوان مگوی
که تنگی دل شاه دانند ازوی
فرستادگان را مخوان زود پیش
بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش
به اندازه کن با همه گفتگوی
به ایشان به گفتار پیشی مجوی
که گر بشکنیشان نباشدت نام
وگر بشکنندت شود کارخام
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند به جز با تو زیست
نه دوروی باید نه پیکار جوی
نه می دوست از دل نه بیکار پوی
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز
بدان کاو فتادست کاری دراز
به هر جای بی در و گوهر مگرد
نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی
چو با او نشاید نبرد آزمود
به چیز فراوانش بفریب زود
سپه را چو دادی به چیزی پسیچ
رسانشان به زودی و مفزای هیچ
چنان دان که در دادن زروسیم
ندانند کز دشمنت هست بیم
بدان سازها جوی هرروز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان به هر پاس شب پاسبان
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتا مباش
گریزان چوباشی به شب باش وبس
که تا بر پی از پس نیایدت کس
زگردت مکن دور مردان مرد
که باشند ایشان حصار نبرد
چو پیروز گردی بترس خدای
همان از کمین مر سپه را بپای
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز
گر آری به کف دشمنی پرگزند
مکش در زمان بازدارش به بند
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکردست کس کشته را زنده باز
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار
بیندیش شب کار فردا نخست
بدان رای روپس که کردی درست
نژاد شهان از بنه کم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن